یکی از اصطلاحات فلسفه اسلامی و صدرایی، حرکت جوهری است. حرکت بر اساس فلسفه مشایی تنها در عوارض است و از آن جایی که حرکت جوهری به معنای تغییر ماهیت چیزی است نمی تواند معقول و مقبول باشد؛ زیرا ماهیت چیزی اگر تغییر کند به معنای آن است که آن چیز دیگر خودش نخواهد بود؛ بلکه اگر تغییراتی است تنها در بنا است نه زیربنا و جوهر چیزها.
اما به نظر می رسد که حرکت جوهری ضمن حفظ حقیقت یک چیز تحول و تغییر را می تواند اثبات کند؛ این بدان معناست که حقیقت یک چیزی از یک تا صد است و آن چیزی در یک تا صد در حالت حرکت و تغییر است؛ بنابراین، با حفظ کلیاتی از حقیقت خود، می تواند تغییراتی را موجب شود که از ضعف به شدت یا بر عکس باشد؛ یعنی از شدت به ضعف گرایش یابد.
وقتی به یک حقیقت در حرکت جوهری نگاه می شود و فرآیند تغییرات آن ملاحظه و بررسی و تحلیل می شود، به ظاهر این تغییرات چنان ژرف و عمیق و بنیادین است که شخص گمان می کند که تنها این دو چیز در لفظ مشترک هستند و هیچ اشتراک حقیقی و واقعی میان دو حالت آن چیز نیست. مثلا حرکتی که یک موجود زنده در یک نمک زار پس از مرگ به خود می بیند. این موجود زنده آن چنان استحاله می شود که تنها یک تصویر و شکل جانور است در حالی چیزی جز یک گلوله نمک نیست. به طوری اگر خرد شود و شکل ظاهری آن به هم ریزد با بقیه نمک های موجود در همان نمک زار هیچ فرقی نمی کند.
اما حقیقت این است که در حرکت جوهری مساله تنها اشتراک لفظی نیست، بلکه حقیقت آن است که یک اشتراک معنایی در میان آن است. به عنوان نمونه شما ، نور کرمک شتاب را در مقایسه با نور خورشید در نظر بگیرد. هر چند که تفاوت و فرق بسیاری میان این دو نور وجود دارد، ولی شکی نیست که هر دو در اصل نور بودن هیچ تفاوتی ندارند. تنها تفاوت و فرقی که می توان مطرح کرد همان شدت و ضعف نور است. از همین روست که این نوع از تفاوت ها را تفاوت تشکیکی می گویند؛ زیرا انسان را به شک می اندازد که نکند نور کرمک شتاب اصلا نور نباشد و تنها این دو در لفظ مشترک باشند نه در معنا؛ اما با دقت دانسته می شود که این دو به حقیقت نور هستند و تفاوت آن ها در شدت و ضعف آن هاست.
خداوند در آیات قرآنی از حرکت جوهری در انسان ها سخن به میان آورده است. به این معنا که حقیقت انسان یک چیزی است که همان روح الهی است که خداوند در یک مرتبه از مراتب خلقی بشر به آن به عنوان نفس می بخشد. این روح به طور طبیعی قبل از اجساد آدمی وجود دارد؛ چون که حقیقتی از امر الهی است که غیر از خلق الهی است.
خداوند در آیه 14 سوره مومنون بیان می کند که فرآیند خلقت انسان از نطفه آغاز می شود تا جایی که یک تحول اساسی و شگرف رخ می دهد و آن جسد به انشای الهی خلقی دیگر می گردد با آن که همان حقیقت خود را دارا است: «ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ». در این جا همان اتفاقی برای هر بشری می افتد که برای حضرت آدم(ع) پس از ساخت جسد و کالبد خاکی اش اتفاق افتاد و خداوند فرموده است: «نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُوحِی؛ از روحم در آن کالبد دمیدم».(حجر، آیه 29)
هر چند خداوند در آیه 14 سوره مومنون از واژه و اصطلاح نفخ روح برای هر بشری سخن به میان نیاورده و تنها به «ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ» بسنده کرده است؛ اما در آیه 9 سوره سجده می فرماید: ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِیهِ مِن رُّوحِهِ؛ سپس آن را تسویه کرده و از روحش در آن دمید. این آیه درباره خلقت نوع بشر است. از این جا دانسته می شود که این انشاء همان نفخ روح است که ظاهرا خلقتی دیگر است؛ بلکه باید گفت به حقیقت یک خلقت دیگری است؛ زیرا روح که موجودی مجرد تام است با نفخ از آن در کالبد به مجرد ناقص و نه تمام در می آید که از حالت امری به حالت خلقی تنزل یافته است. این تنزل و تجلی در مراتب پایین تر از امر را خلق می گویند؛ زیرا خداوند روح را از مصادیق امر دانسته نه خلق.(اسراء، آیه 85) پس وقتی روح به نفخ الهی در کالبد به شکل نفس در می آید و انشایی دیگری است که امر الهی را به خلق تنزل می دهد.
پس می توان میان دو دسته از آیات و و روایات به سادگی جمع کرد؛ زیرا اگر در یک دسته از آیات و روایات از تحول درونی سخن به میان آمده و در دسته دیگر، از ارواح قبل از اجساد سخن به میان آورده و گفته است: «خَلق الله الأرواح قبل الأجساد»( بحارالأنوار، ج58، ص132)، مراد و منظور همان تفاوتی است که بیان شد.
به هر حال، از آیات قرآنی به دست می آید که روح آدمی که همان نفس است(شمس، آیه 7 و آیات دیگر) عصاره تحول درونی است که یک حقیقت از جایی آغاز کرده و به جایی دیگر رسیده است.
باید توجه داشت که هرگز روح انسانی، روح مجرد تام نیست تا گفته شود که حرکت و سیر برای مجرد تام معنایی ندارد؛ بلکه روح انسانی با انشاء و نفخی که صورت می گیرد یک مرتبه تنزل یافته از روح مجرد است؛ از این روست که نیازمند آلت و ابزار در کارها خود بوده و هم چنین حرکت و حرکت جوهری در آن معنا می یابد.
به هر حال، حقیقت انسان چیزی است که هماره با او است و این حقیقت در یک حرکت جوهری از یک تا صد در حال حرکت است؛ زیرا روح انسانی مجرد تام نیست و آن چه حرکت در آن معنا ندارد در تجرد تام است نه در تجردی غیر تام.
از آن جایی که تجرّد نفس انسانی، تجرّد نفسی است نه عقلی؛ پس هر چند نفس انسانی به اعتبار این که تنزلی از مقام روح الهی است ، در مقام ذات، مجرّد است ، ولی در مقام فعل از تجرد تام بهره ای ندارد، به ویژه که سابقه ی مادّیت نیز دارد؛ زیرا از خلق آمده تا جایی که ظرفیت تحول انشایی را پیدا کرده و خلق جدیدی شده است. این نفس انسانی با تحوّل جوهری مجرّد می شود و باید چنین چیزی حرکت جوهری را تحمل میکند.
خداوند در آیه 6 سوره «انشقاق» می فرماید «یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَی رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاَقِیهِ؛ ای انسان به راستی تو در حال تلاش به سوی خداوندی هستی تلاشی که نتیجه آن ملاقات با خداوند است.»
پس از این آیه و نیز آیاتی که درباره صیرورت انسان(آل عمران، آیه 28) و انقلاب (اعراف، آیه 125) به سوی خدا سخن به میان آورده است از یک تحوّل درونی سخن به میان می آید؛ زیرا اگر بر اساس آیه 4 سوره حدید هماره خدا با انسان است: «هُو مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ»، پس این کدح و تلاش و سفر و صیرورت و شدن و انقلاب چه معنایی دارد؟ چرا باید انسان یک سیر تند و خسته کننده ای به سوی خداوند داشته باشد تا به خدا برسد؟ شکی نیست که این سیر همان طوری که از واژه صیرورت به معنای شدن و دگرگونی و انقلاب و تحول به دست می آید یک سیر درونی است؛ وگرنه مکان معیّنی که نیست که انسان با سِیر آن مکان را و آن راه را طی کند تا به لقای حق برسد.
پس از آیه 6 سوره «انشقاق» و آیات دیگر به دست می اید که روح انسانی با آن که به یک معنا مجرد است ولی این تجردش نفسی است نه عقلی، ناقص است نه تام؛ از این روست که هم با تجرّد روح سازگار است و هم با تحوّلپذیری روح انسانی.
این حقیقت انسانی در تحول پذیری اش با حفظ حقیقت می تواند انسان متاله(بقره، آیه 138)، انسان ربانی(آل عمران، آیه 79)، انسان چارپا(اعراف، آیه 179؛ فرقان، آیه 44) یا پست تر از آن ها(همان) یعنی گیاه و چوب خشک و سنگ شود.(جن، آیه 15؛ بقره، آیات 24 و 74) این سیر و حرکت انسان در دو سمت صفر و صد است با آن که خداوند این حقیقت انسانی را در درجه پنجاه و میانه قرار داده و تسویه کرده تا در میانه اعتدال و تعدیل شده باشد.(شمس، آیه 7 و حجر، ایه 29 و ایات دیگر)